رمان احساس خاموش 11

با بهار نشستیم رو مبل و منتظر امیر اینا شدیم..بهار یه پیراهن سورمه ای استین کوتاه اندامی پوشیده بود..سر استیناش چین داشت..یه شلوار جین یخی لوله ای هم پوشیده بود..موهاشم لخت کرده بود و با یه کش شل بسته بود و رو شونه چپش ریخته بودشون..جلوشونم کج از رو پیشونیش رد کرده بود کناره گوشش نگهشون داشته بود تو صورتش نریخته بود..یه صندل سورمه ای پاشنه 7سانتی هم پوشیده بود..منم کت شلوار یاسی رنگی پوشیده بودم..بیشتر جاهایی که نمیشناختم سعی میکردم رسمی بپوشم..کت کوتاه و تنگ بود یه تاپ سفید هم زیرش میخورد شلوارشم راسته بود..کت دکمه نداشت فقط با یه سنجاق سینه جلوش بسته میشد..موهامم فر درشت کرده بودم و ریخته بودم دورم..با بهار داشتیم حرف میزدیم درباره مامان..با نگرانی گفتم:

-خداکنه اذیت نشه..عادت نداره جاهای غریب بره..

سرشو انداخت بالا و گفت:

-نه..خاله نمیزاره احساس غریبی کنه..

با همون نگرانی گفتم:

-خداکنه..

-نگران نباش باران..مامان بچه که نیست..

-میدونم..اما بدون ما تا حالا جای غریب نرفته بود..

-نگران نباش..

سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم اما خیلی نگران مامان بودم..کاش اصلا نمیرفتیم عروسی نگین که مامان تنها بشه بره همراه خاله دنیا..دلم دیگه داشت میترکید از نگرانی..گوشیمو از کیف دستی کوچیکم برداشتم خواستم شماره مامانمو بگیرم که زنگ خورد..امیرعلی بود..اومدم جواب بدم قطع کرد..به بهار که داشت با گوشیش ور میرفت گفتم:

-بهار پاشو بریم اومدن..

همینجور که نگاش تو گوشیش بود سرشو تکون داد..راه افتادیم سمت بیرون..پالتو شالمونو پوشیدیم..درا خونه رو قفل زدیم و دزدگیرو فعال کردیم رفتیم سمت در خونه..تو همین حالت دوباره گوشیمو دراوردم شماره مامانو گرفتم..تا خیالم راحت نمیشد نمیتونستم برم..عروسی کوفتم میشد..بعد از چند بوق جواب داد:

-جانم دخترم؟

-سلام مامان خوبی؟

-سلام عزیزم..اره فداتشم تو خوبی؟..کجایین؟..رفتین عروسی؟

-ممنون مامان..الان امیر اینا اومدن دنبالمون داریم میریم..زنگ زدم بگم راحتی اونجا؟..اگه معذبی من نمیرم عروسی میام دنبالت میاییم خونه..

بهار وایستاد و با چشما گرد شده نگام کرد..شونه ای براش بالا انداختم..مامان گفت:

-نه مادر..من که اینجا احساس غریبی نمیکنم..ماشالا عجب خانواده خوبی هستن..یه جوری رفتار میکنن انگار صدساله منو میشناسن..

لبخند نشست رو لبام..خیالم راحت شد..با همون لبخند گفتم:

-باشه مامان..ما دیگه بریم کاری نداری؟

-نه دخترم خوش بگذره..سلام برسون به نامزدت و برادرش..خداحافظ..

-مرسی قربونت برم..شماهم سلام برسون..خدانگهدار..

در خونه رو که باز کردیم دوتایی ایستاده بودن با هم حرف میزدن..نمیتونن دومین تو ماشین بمونن سریع پیاده میشن..من خیلی عادی سلام کردم..اما بهار از ذوق عروسی هی میپرید بالا و خوشحالی میکرد..انگار این دختر هیچ موقع عروسی نرفته..حالا واقعا هم خیلی وقته عروسی نرفتیم..امیرمحمد اومد بغلم کرد و دور خودش چرخوندم..دوست داشتم از ذوق تو هوا بودن جیغ بزنم اما این کارا از من بعید بود..وقتی گذاشتم زمین مشتی زدم رو شونش و دستمو گذاشتم روسرم گفتم:

-وای امیرمحمد..سرم داره گیج میره..این چه کاریه میکنی تو..

با خنده گفت:

-خوب دیگه اینم یه جور احوال پرسیه..باید بهش عادت کنی..حالا بیا بریم بشین تو ماشین خوب میشی..

منو نشوند تو ماشین..امیرعلی سرشو تکون داد یعنی سلام منم مثل خودش جوابشو دادم..امیرمحمد رفت سمت بهار که هنوز از ذوق داشت ورجه وروجه میکرد..دستشو گذاشت رو شونش و گفت:

-بهار خانوم یه دقیقه اروم بگیر..ای بابا نمیزاره یه سلامی بهش بکنیم حالشو بپرسیم..اینقدر پریدی تو هوا که من دارم هرچی خوردم پس میزنم تو چه جوری حالت خوبه..

امیرعلی با تشر گفت:

-امیرمحمد دیر شد..

امیرمحمد چشماشو گرد کرد و گفت:

-اوه اوه..این یعنی کاری به خواهرزنش نداشته باشم..

قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت:

-هیشکی منو دوست نداره..

هممون زدیم زیر خنده..اومدن نشستن تو ماشین و امیرعلی هم راه افتاد..ادرسی که نگین برام فرستاده بود رو برا امیرعلی خوندم..یکی از باغهایی بود که ماهم برا عروسیمون رفتیم دیدیم..اما چون یکم کوچیک بود انتخابش نکردیم..وقتی اسم باغو گفتم امیرمحمد برگشت عقب و گفت:

-اِ این همون باغی نیست که برا شماهم رفتیم دیدیم؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-اره همونی که یکم کوچیک بود..

صاف نشست و دیگه چیزی نگفت..هممون تو فکره عروسی بودیم که نه کسی رو میشناختیم نه میدونستیم چه خبره..امیرعلی تو راه یه دست گل بزرگ و قشنگ هم گرفت که دست خالی نباشیم..هرچند هدیه گرفته بودیم اما بازم دست خالی نمیشد بریم..وقتی رسیدیم کلی ماشین جلو باغ پارک بود..انگار مهمونا اومده بودن..امیر ماشینو پارک کرد و هممون پیاده شدیم..4تایی باهم راه افتادیم سمت باغ..عروسیشون مختلط بود..برا این مختلطی امیرمحمد کلی ذوق کرد..البته نه برای اینکه دخترا باهاشونن..نه..برا اینکه کناره ما باشه..به قول خودش نمیخواد اینجا که کسی رو نمیشناسیم تنها باشیم..منو بهار رفتیم تو یه اتاقی که همون جلو باغ بود..مانتو و شالمونو دراوردیم..دستمو بردم زیر موهام محکم تکونشون دادم..پیچیده بودن تو هم..بهار هم رژلبشو پررنگ کرد و رفتیم بیرون..پسرا همونجا منتظرمون وایستاده بودن..با تعجب گفتم:

-چرا نرفتین بشینین؟

امیرعلی با اخما درهم گفت:

-باهم میریم..

بعدم راه افتاد..این دیگه چش شد..نگاهی به امیرمحمد کردم که شونه ای بالا انداخت..اصلا به من چه..منم پشت سرش راه افتادم بهار وامیرمحمد هم اومدن..

-امیرمحمد دسته گل رو چیکار کردی؟

-دادم به مستخدم بزاره کناره سفره عقدشون..

سرمو تکون دادم..دور یه میز نشستیم و مشغول دید زدن بقیه شدیم..نگین و مهران نیومده بودن هنوز..خیلی مهمون دعوت کرده بودن..جز یکی دوتا از دخترا که یکم باز بود لباسشون بقیه تقریبا پوشیده و خیلی شیک لباس پوشیده بودن..معلوم بود خانواده محترمی بودن..اما بازم باید بیشتر بشناسم..حالا تا اخر عروسی ببینیم چی پیش میاد..امیرمحمد دستمو گرفت و گفت:

-به چی فکر میکنی؟..

بهار و امیرعلی هم نگاشون اومد رو من..وقتی حواسم جمع شد دیدم اخمامو بدجور کشیدم توهم و دارم به بقیه نگاه میکنم..اخمامو یکم باز کردم و گفتم:

-به نظر خانواده خوبی میان..

امیرمحمد گفت:

-اره..اما باید صبر کنی فعلا..

-اره تا اخر عروسی باید ببینیم چی پیش میاد..امشب ادرس خونشونو میگیرم ازش فردا هم یکیو میفرستم تحقیق تا کاملا خیالم راحت شه..

-هرکیو بخواهی استخدام کنی اول تحقیق میکنی؟..

به امیرعلی که این سوالو پرسیده بود نگاه کردم و گفتم:

-اره..هم اونایی که استخدام میکنم هم اونایی که باهاشون قرارداد میبندم..اما من پرسنلم کامله..دیگه کسیو استخدام نمیکنم..نگینم دیدم دنباله کاره و شوهرش نمیزاره هرجایی کار کنه گفتم یکم پارتی بازی کنم..

خندیدیم و دیگه حرفی نزدیم..صدا دست و جیغ یه دفعه بلند شد..حتما نگین اینا اومدن..با لبخند داشتم به ورودی نگاه میکردم که دیدم اره اومدن..نگین مثله فرشته ها شده بود..تو اون لباس سفید خیلی قشنگ شده بود..مهران هم کت شلوار سفیدی که پوشیده بود با پوست گندمیش تضاد قشنگی درست کرده بود..اونم خیلی صورتش مردونه شده بود مخصوصا با ته ریشی که گذاشته بود..برق خوشحالی تو چشما دوتاشون از این فاصله هم مشخص بود..نگین دستشو دور بازو مهران حلقه کرده بود و با شادی میرفتن سر هرمیز از اینکه تو جشنشون شرکت کردن تشکر میکردن..داشتن نزدیک ما میشدن که چهارنفرمون بلند شدیم وایستادیم..وقتی رسیدن به میز ما باورشون نمیشد اومده باشیم..نگین دست مهران رو ول کرد و پرید بغل من..با ذوق گفت:

-وای باران اومدین..اصلا فکر نمیکردم بیایین..نمیدونی چقدر خوشحال شدم..باور کن اگه نمیومدی عروسیت نمیومدم..

دستشو فشردم و گفتم:

-گفتم که بتونم حتما میام عزیزم الانم باید عروسیم جبران کنین..امیدوارم خوشبخت شین..

-شما دعوت کنین ما حتما میاییم..مرسی عزیزم همچنین..

با بهار هم دست داد و بهار با شوخی و خنده گفت خوشبخت شی امیدوارم..وقتی رسید به امیرمحمد برگشت به من نگاه کرد..لبخندی زدم و گفتم:

-ایشون امیرمحمد داداش امیرعلی هستن..

به گرمی باهاش احوال پرسی کردن..منو بهار هم با مهران دست دادیم و ارزوی خوشبختی کردیم براشون..پسرا هم که بهشون تبریک گفتن رفتن تا از بقیه مهمونا تشکر کنن..نشستیم دوباره که امیرمحمد گفت:

-نه خوشم اومد ازشون..

با لبخند سرمو تکون دادم..پیش خودم نگینو استخدام کرده بودم دیگه..وقتی صدا اهنگ بلند شد بهار هی رو صندلیش وول میخورد..فهمیدم میخواد برقصه..با لبخند بهش گفتم:

-تو که هیچ موقع نمیتونی طاقت بیاری چیشده الان میخ شدی رو صندلی نمیری برقصی؟

نگاهی به اطرافش کرد و گفت:

-اخه زشته..

-زشت نیست عزیزدلم..بلندشو برو قربونت برم..

با دودلی گفت:

-خوب تو هم بیا بریم؟..

-حالا الان برو یه دورم من باهات میام..الان واقعا حسشو ندارم که بخوام برقصم..

سرشو تکون داد ونگاهی به امیرمحمد کرد بلند شد..بهار خواست بره وسط که صدا امیرمحمد اومد:

-بهار باهات بیام؟

بهار برگشت سمتش و گفت:

-اگه خودت دوست داری بیا..

امیرمحمد سرشو تکون داد وبلند شد..رفت کنار بهار لبخندی زد دستشو گرفت و رفتن وسط..یه اهنگ شاد پخش میشد..بهار و امیرمحمد که رفتن امیرعلی نگاهی بهم انداخت..فکر کرد شاید دلم بخواد برقصم..خم شد رو میز و گفت:

-نمیخواهی تو هم برقصی؟

بهش نگاه کردم و گفتم:

-نه حوصلشو ندارم..شاید بعد رفتم برا اینکه نگین ناراحت نشه..

سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت..اونم مثله من نگاشو دوخت به جمعیتی که وسط میرقصیدن..یکم که گذشت امیر که معلوم بود حوصلش سر رفته گفت:

-نگینو استخدام میکنی؟..

سرمو تکون دادم و گفتم:

-احتمالا اره تا ببینم تحقیقات چی میشه..الان 60درصد استخدامه..

سرشو تکون داد و خیلی روراست گفت:

-من که چیزه بدی تو این عروسی ندیدم تا الان..

نگاهی به دور و اطرافم انداختم و گفتم:

-منم چیزه بدی ندیدم..نمیدونم مهران چیکاره اس..شغلش چیه..

-همون روز تو ازمایشگاه به من گفت چیکاره اس..

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

-پس چرا نگفتی تا الان؟

-خوب تو نپرسیدی..نمیدونستم میخواهی بدونی..

-خوب الان بگو دیگه..

دستاشو تو هم قفل کرد و خم شد رو میز طرفم گفت:

-لیسانس برق داره اما کاری که باب میلش باشه پیدا نکرده..همین یدونه پسره باباش حجره فرش فروشی داره که کلا زده به نام مهران..وضع مالیش خیلی خوبه..برا همین به نگین میگه نیاز نیست کار کنی..اما نگین برا اینکه سرگرم باشه میخواد کار کنه برا پولش نیست..

سرمو تکون دادم و رفتم تو فکر..یکم فکر کردم بعد گفتم:

-امیر به نظرت کسی که پول براش مهم نباشه میتونه خوب کار کنه؟..چون کسایی که به پول احتیاج دارن خوب کارشونو انجام میدن..اما کسایی که پول براشون مهم نباشه برا سرگرمی میان و شاید چند روز بیان حوصلشون سر بره و خسته بشن..اینطور نیست؟

تو چشماش معلوم بود از این همه محافظه کاریم تعجب کرده:

-حرفات درسته..اما اینو هم در نظر بگیر یکی که به رشته و شغلش علاقه داشته باشه از جون و دل کار میکنه..

-اره راست میگی..باید ببینم نگین به حسابداری علاقه داره یا نه..

سرشو تکون داد و گفت:

-اره بپرس ازش..

-امشب که نمیشه..شب عروسیش برم ازش بپرسم تو به رشته ای خوندی علاقه داری؟..بیچاره کپ میکنه..بعدم تو ذهنش میگه دختره دیوونه اس..

خنده ای کرد و دیگه چیزی نگفت..بهار و امیرمحمد هم اومدن..هیچکدوم هیچی نمیگفتیم..انگار هرکدوممون تو فکرا خودمون غرق بودیم..چشم دوخته بودیم به جمعیت رقصنده و تو فکر غوطه ور بودیم..با صدا بلند و شاده نگین هممون با تکون شدیدی از فکر اومدیم بیرون..هاج و واج نگاهی بهم انداختیم و وقتی فهمیدیم چی شده زدیم زیر خنده..بهار و امیرمحمد بلند و از ته دل میخندیدن..من اروم و ریزریز میخندیدم..امیرعلی زیاد بلند نه اما صدا خندش میومد..بخاطره بلندی صدا امیرمحمد و بهار چندتا میز نزدیکمون برگشته بودن و با تعجب نگامون میکردن..نگین زد سر شونه م و گفت:

-به چی میخندین..

خنده اروممو جمع کردم و فقط لبخندی گذاشتم رو لبام و گفتم:

-دختر خوب!..اینجوری تو اومدی جیغ و داد کردی ما نزدیک بود سکته بزنیم..هممون تو فکر بودیم..یهو جیغ زدی ترسیدیم خوب..

نگین بلند خندید و گفت:

-وای اگه میفهمیدم زودتر میومدم..

بهار صورتشو جمع کرد و گفت:

-ایششش!..چه خوشش اومده..

نگین دوباره خندید و گفت:

-چرا خوشم نیاد..

به بحثشون خاتمه دادم و گفتم:

-خوب نگین جان چیشده اومدی اینجا..

-اخ!..دیدی داشت یادم میرفت..شماها فکراتونو اوردین عروسی من؟؟..خوبه اسمش عروسیه..بلند شین ببینم..بلند شین بیایین وسط برقصین..منو مهرانم میاییم پیشتون..

وقتی دید هیچکدوم قصد بلند شدن نداریم صداشو برد بالا و گفت:

-دِ یالا..مگه با شما نیستم؟

نگاهی به نگین انداختیم وقتی صورت جدیشو دیدیم فهمیدیم راهه فراری نداریم..پس بلند شدیم..اونم رفت سمت مهران تا با خودش بیارش..همین که رفتیم وسط دی جی بلند گفت:

-اقا داماد این اهنگو درخواست کردن..تقدیمش میکنه به عروس داماده بعدیمون که چندروز دیگه عروسیشونه..

چهارتایی برگشتیم سمت دی جی که دستشو گرفته بود سمت منو امیرعلی..مهران با نیش باز کنارش وایستاده..وقتی نگاهه مارو دید با همون نیش بازش برامون دست تکون داد و رفت سمت نگین که داشت صداش میکرد..چندنفری که نزدیکمون بودن شروع کردن به تبریک گفتن..منو امیرعلی هم با تواضع تشکر میکردیم ازشون..وقتی دی جی شروع کرد به زدن اهنگ خیلی تعجب کردم..چون فقط اهنگ بود..یه اهنگ بی کلامه اروم و لایت..همه دو به دو شدن..فقط ما چهارنفر سیخ وایستاده بودیم نمیدونستیم چیکار کنیم..وقتی نگینو دیدیم داره میاد طرفمون..امیرمحمد از ترسه جیغ و داد کردن نگین سریع دسته بهارو گرفت و بردش وسط..از کارش لبخند نشست رو لبا منو امیرعلی..نگین که رسید بهمون گفت:

-پس چرا وایستادین بیایین دیگه..

خیلی کلافه بودم..نمیخواستم زیاد به امیرعلی نزدیک بشم برام سخت بود..اما ما قرارمون این بوده که جلو بقیه نشون ندیم همدیگه رو نمیخواهیم..امیر دستمو گرفت و کشید وسط پیست رقص..نباید تو این موقعیت گیر میکردم..نگین خدا بگم چیکارت کنه..اون بنده خدا که از چیزی خبر نداره الان فکر میکنه بهترین کارو در حق ما کرده..سیخ جلوش وایستاده بودم نمیدونستم چیکار کنم..خیلی وقته همپایه رقص هیچ پسری نشدم..امیر وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم خودش دست به کار شد..دستاشو پیچید دور کمرم..تمام بدنم لرزید..عرق سردی روی کمرم و پیشونیم نشست..نمیدونستم چیکار کنم..واقعا برام سخت بود خیلی سخت..دیگه نمیتونستم وابسته بشم..نمیخواستم بشم..نمیخواستم دوباره گذشته تکرار بشه..اومدم خودمو بکشم کنار اما امیر فهمید محکم گرفتم..چشمامو رو هم فشار دادم..سرمو اوردم بالا و با عجز نگاش کردم تا بزاره برم..اما اصلا اهمیت نداد رقصشو ادامه داد..منم از مجبوری همراهیش کردم..یکم که گذشت سرشو اورد پایین کناره گوشم و گفت:

-ببین خانوم کوچولو!..ما قرارمون چی بود؟..قرارمون این بود هیچکس نفهمه منو تو چه قراری باهم گذاشتیم..باید بقیه فکر کنن خیلی همدیگه رو دوست داریم..پس مراقب رفتارت باش..رو خودت کار کن تا اینجوری عکس العمل نشون ندی..حوصله دردسر ندارم..یکبار میگم برا همیشه دیگه تکرار نمیکنم..اگر بخاطره رفتارت کسی به رابطه ما شک کنه مطمئن باش همینقدر اروم و خونسرد نمیمونم..روشنه؟..

اخمام بدجور رفته بودن توهم..با چه جراتی منو تهدید میکنه..سرمو اوردم بالا و با پوزخند گفتم:

-منم یکبار میگم برا همیشه..پس خوب گوش بده..اولین بار و اخرین بار بود منو تهدید کردی..امیرعلی سالاری یکبار دیگه منو تهدید کنی روزگارتو سیاه میکنم..هنوز کسی جرات همچین کاری رو نداشته..این یکبارو نادیده میگیرم..امیدوارم تکرار نشه چون برات بد میشه..

پوزخندمو عمیق تر کردم و گفتم:

-روشنه؟

اخماش رفته بود توهم..قیافش خیلی ترسناک شده بود..اما من یکی نمیترسیدم..تا اومد دهنشو باز کنه جوابمو بده اهنگ تموم شد..کف دستمو گذاشتم رو سینش هولش دادم و با پوزخند عقب گرد کردم و رفتم سمت میزمون..وقتی داشتم مینشستم رو صندلی بهار و امیرمحمد هم اومدن..اخما منو امیرعلی بدجور توهم بود..امیرمحمد نگاهی بهمون انداخت و گفت:

-چیشده؟..باز زدین تو برجک هم؟

بهار هم با نگرانی داشت نگامون میکرد..امیرعلی اخماشو غلیظ تر کرد و اول به من بعد به امیرمحمد نگاه کرد و گفت:

-خفه..

امیرمحمد چشماش گرد شد و گفت:

-خودت خفه..الاغ یکم ادب نداره..

امیرعلی بهش نگاه کرد و با تمسخر گفت:

-قربونت!..همین که تو با ادبی کافیه..

امیرمحمد با لبخند نگاش کرد و گفت:

-پس چی..همینجور ادب از هیکلم میریزه..یه خوردشو بردار شاید بهتر شدی..

-ممنون آق داداش..نگهشون دار برا خودت به کارت میاد..

امیرمحمد با همون لحن قبلیش گفت:

-باشه داداش!..دیگه اصرار نمیکنم..من بهت گفتم تو نخواستی..

-ممنون از دست و دلبازیت..

-چیکار کنم دیگه یدونه داداش که بیشتر ندارم..

امیرعلی نگاهه مسخره ای به امیرمحمد انداخت و دیگه جوابشو نداد..جو خیلی سنگین بود..امیرمحمد شروع کرد به سر به سر گذشتنِ بهار تا جو عوض شه که همون موقع دی جی گفت:

-از تمام مهمانان عزیز دعوت میشه برا صرف شام..

امیرمحمد و بهار بلند شدن اما منو و امیرعلی از جامون تکون نخوردیم..امیرمحمد خنده بلندی کرد که هممون با تعجب نگاش کردیم..خندش که تموم شد گفت:

-با شکما خودتونم قهرین؟

لبخندی زدم و بلند شدم..امیرعلی هم با اخم بلند شد..4تایی رفتیم سمت میزی که غذاها روشسرو شده بودن..وقتی هرچی میخواستیم برداشتیم برگشتیم نشستیم رو میزمون و شروع کردیم به خوردن..وقتی شاممونو خوردیم بلند شدیم بریم دیگه..هر چهار نفرمون رفتیم پیش نگین و مهران..روزی که رفته بودیم برا بقیه خریدامون یه سکه هم برا نگین اینا گرفته بودیم..وقتی رسیدیم بهشون دوباره تبریک گفتیم و سکه رو از کیف دستیم برداشتم گرفتم سمت نگین و گفتم:

-ناقابله عزیزم..

نگین جعبه کوچیک سکه رو ازم گرفت و گفت:

-عزیزم چرا زحمت کشیدی نیاز نبود..

لبخندی زدم و گفتم:

-چیزه قابل داری نیست خانومی..

دوباره برا عروسیمون دعوتشون کردم و گفتم حتما باید بیایین..اونا هم قول دادن حتما میان..بچه ها هم تبریک گفتن..خدافظی کردیم ازشون و رفتیم سمت اتاقی که پالتومونو گذاشته بودیم داخلش..با بهار پالتو و شالمونو پوشیدیم و رفتیم سمت ماشین امیرعلی..سوار شدیم راه افتادیم سمت خونه ما..وقتی مارو رسوندن ازشون خدافظی کردیم و رفتیم داخل..مامان اومده بود خونه خوابیده بود..ساعت 1 بود..به بهار شب بخیر گفتم بوسیدمش و رفتم تو اتاقم..لباس خوابی برداشتم پوشیدم رفتم تو دستشویی اتاقم..مسواک زدم..ارایش رو صورتمو پاک کردم برگشتم تو اتاقم و خوابیدم....

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: رمان احساس خاموش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:رمان احساس خاموش11, | 13:34 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس